نتایج جستجو برای عبارت :

چقدر منتظر بمانیم؟!

خدا می دونه چقدر بی تابم... چقدر منتظر... منتظر یه فصل از یه کتاب... فصلی که خیلی برام مهمه و قراره یه نفر برام بفرسته... مطمئنم اون یه نفر درک نمی کنه چقدر برام مهمه و چقدر منتظرم.... و نمی دونم چطوری تحمل کنم ... چطوری صبر کنم... خدا کنه زود بفرسته... خدایا... خدایا...
اوضاع مملکت که خیلی قمر در عقربه‌.. ولی من سعی می کنم بی خیال باشم... مسئله ی دیگه ای منو بی تاب کرده....
دیشب شعرها رو فرستادم برای سین... امیدوارم بتونه کاری بکنه....
چقدر چقدر به خودم سخت میگیرم سر موضوعات الکی
چقدر نظرات آدما و رفتارشون برام مهمه
چقدر از اونایی که دوستشون دارم توقع دارم
چقدر منتظر آدمام
چقدر به خودم سخت میگیرم
چقدر گریه میکنم
چقدر دل بابا و مامان مهربون و نگرانم رو خون میکنم الکی
چقدر تو این زندگی اذیتم
چقدر یادم رفته لذت بردن رو
 
چقدر خوب بلدم خودم رو ناراحت کنم،الکی،الکی!
امروز هر چقدر بخندی و هر چقدر عاشق باشیاز محبت دنیا کم نمیشه پس بخند و عاشق باش…امروز هر چقدر دلها را شاد کنی، کسی به تو خرده نمی‌گیره پس شادی بخش باش…امروز هر چقدر نفس بکشی، جهان با مشکل کمبود اکسیژن رو به رو نمیشه.پس از اعماق وجودت نفس بکش…امروز هر چقدر آرزو کنی، چشمه‌ی آرزوهات خشک نمیشه پس آرزو کن…امروز هر چقدر خدا را صدا کنی خدا خسته نمیشهپس صدایش کن…او منتظر توستمنتظر آرزوهایت،خنده‌هایت،گریه‌هایتستاره شمردن‌هایت…و…عاشق بودن
صبح بعد بحث کوتاهم با بابا با توپ پر رفتم پیش مشاورم و داستان رو تعریف کردم و هر آن منتظر بودم حق رو بهم بده و بگه: "آخی...چقدر تو طفلکی هستی. چقدر مورد ظلم واقع می‌شی". ولی زهی خیال باطل! بعد از یک کم صحبت آخرش حرفای منو با لحن من تکرار کرد و چقدر خجالت کشیدم.مثل یه بچه 5 ساله که عروسکشو ازش گرفتن و داره گریه می‌کنه.
چقدر منتظر بودم تا چهارراه استانبول بیاد کلوپ تا ببینمش. با چه هیجانی رفتم و نسخه اصل رو خریدم چون فکر می کردم فیلم خوبی باشه اما مزخرف در مزخرف بود! آقای کیایی داری چیکار می کنی داداش؟ چقدر این بازیگرها رو تو نقش تکراری خودشون تکرار می کنی چقدر؟ آخه چقدر؟! وا بده بابا!!! 
منتظر نشوید 63 ساله شوید !
در سال 1977 یک مرد 63 ساله، عقب یک بیوک را از روی زمین بلند کرد تا دست نوه‌اش را از زیر آن بیرون آورد. قبل از آن هیچ چیزی سنگین‌تر از کیسه بیست کیلویی بلند نکرده بود !
او بعدها دچار افسردگی شد‌ ، می‌دانید چرا ؟
چون در 63 سالگی فهمیده بود چقدر توانایی داشته که باورش نداشته و عمرش را با حداقل‌ها گذرانده !
منتظر نشوید 63 ساله شوید ،توانایی انسان نامحدود است ...
منتظر بودیم اسنپ بیاد. میخواست بره راه آهن. میخواست بره.برگشتم بغلش کردم.
گفت منم دلم برات تنگ میشه ولی این موقعیت واقعا عجیبه.
خندید.
خندیدم.
نفهمید چقدر منتظر اون لحظه بودم.
.
.
.
میدونم هرچی کمتر نزدیکش باشم به نفع خودمه
ولی دلم که نمیدونه.. قلبم که نمیفهمه
تظاهر به دوست نداشتنش خیلی ضعیفم کرده..
از آن دست سریالهای شبکه ی نمایش خانگی که داستان جذابش نمیگذارد منتظر قسمت بعدی اش نباشی. قسمت اولش را همان اول دیدم و بعد متوقف شدم. دیشب پنج قسمت رو پشت سر هم دیدم. چقدر دوست داشتنی اند شخصیتهای داستان‌. چقدر کاظی رو دوست دارم با آن به قول خودش زر زر هایش. چقدر نوید برایم مبهم است. چقدر دانیال جنتلمن است و چقدر گیسو مهربان است با همه. خنده های رها هم دلبر است. چشمهایش مخصوصا. دیشب یاد سریال لاست افتادم. کرگدن هم مانند آن سریال در پی اتفاقی که در
چند ماهی میشه که موهامو رنگ کردم.
و زنهای اطرافم با نگاه خاصی دنبالم میکنن.
پشت نگاهشون میگن: چطور به خودت اجازه میدی قبل از ازدواج دست به همچین کاری بزنی؟
ما زمان تو ابروهامونو برنمیداشتیم...چقد وقیح و دریده شدی...
ولی واقعیت اینه من نمیتونم تا ابد منتظر کسی بمونم تا زیبایی های خودم رو کشف کنم!! چه دلیلی وجود داره دخترها برای هر عملی،منتظر نفر دومی باشن که از موقعیت فعلی نجاتشون بده؟
با رنگ کردن مو چه اتفاقی برای من افتاد که نجابتمو لکه دار کنه
زن بعد از جراحی سزارین ترخیص شده بود و به سختی به سمت در خروجی سالن اصلی حرکت میکرد و مادرش بچه به بغل پشت سرش میرفت و با ذوق به نوه اش نگاه های خریدارانه ای مینداخت.پدر جوان دم در منتظر ایستاده بود.نزدیک که شدن مادرزن داشت میگفت بچه رو بدیم دست پدرش...در باز شد و مرد جوان با ذوق و خوشحالی اومد به پیشوازشون.دست های بچه به بغل مادرزن توی زمین و هوا مونده بودن و منتظر دست پدرجوان اما غافل از اینکه مرد از دیدن همسرش انقدر خوشحال بود که انگار تمام دن
وقتی که انتظار کنَد در دلم رسوب
وقتی به خاک انتظار نشست حَبّه ی هَوار ،
وقتی که نم کشید 
وقتی به اوج حس تنش های دل رسید
وقتی سکوت کارِ خودش را تمام کرد
نوبت به آن رسید که زند یک جوانه ، حرف ...
یک حرفِ خام ،
و شاید شبیهِ دام ،
یک حرفِ خام که باز ،
خودش منتظر شدست ،
در انتظار شنیدن یک راز ...
رازی که نیست ،
چقدر حسِّ بدیست ،
این انتظارِ لغو ...
چقدر حس بدیست ،
انتظارِ یک جوانه ی کوچک ، بدون آب ،
برای رسیدن به آسمان ، به هوا ، به آفتاب ...
چقدر حس بدیست ...
دیروز ظهر، دخترعمه ی نازم به دنیا اومد و من عکسش رو استوری و پروفایل واتساپم گذاشتم. 
حالا از صبح دارم با حجم پیام هایی روبرو میشم که بد برداشت کردن
شیطونِ درونم میگه سرکار بذارمشون بگم دختر خودمه
+دوست مامانم فکر کنم اشتباهی شماره ی من رو به اسم مامانم سیو کرده، صبح پیام داده تبریک میگم نوه دار شدی
من:|||
به همسرم میگم چقدر توقعات بالا رفته، دیگه منتظر بچه ی من نیستن، منتظر نوه ی منن
+بقیه هم دارن بچه دار شدنم رو تبریک میگن، خلاصه که انگار مادر
توی این مدت با چند پسر حرف زدم؟ با چندتاشون صمیمی شدم؟ با چندتاشون سک*س چت داشتم؟ چندبار پورن دیدم؟
خیلی...
برای چندتاشون افسوس خوردم؟
همه شون...
کامنش خیلی بام صمیمی شده، خیلی بهش وابسته شدم و خیلی خیلی بهش وابسته شدم متاسفانه.
بیشتر از دوماهه که باهم قرار گذاشتیم که بریم فلان شهر همدیگر رو ببینیم. چقدر ذوقش رو داشتم، چقدر توی ذهنم اتفاقات رو چیدم کنار هم. چقدر لذت بردم از این فکر ها.
میدانم اشتباه بود و اشتباه هست و خوب میدونم اگه تموم نکردم ب
اتفاقی دستم خورد و اون گوشه ی وبلاگم،"کتابدونی" باز شد...موجی از احساسات به قلبم فشار آورد با دیدن هر کتاب و یادآوری حس و حالی که طی خوندشون داشتم و ذوق و وسواسی که موقع گرفتن عکس ها به خرج میدادم...
حس و حال مادری رو دارم که از جگرگوشه اش دور افتاده و باید برای دیدن دوباره ی فرزندش ده ماه دیگه صبر کنه...
برای ده ماه منتظرم باشین دخترکانم...پسرکانم...
~بُغض
~عنوان: رفته ام گرچه دلم منتظر برگرد است/چقدر صبر از این زاویه اش نامرد است...."محمد عزیزی"!
قرار بود اینجا بیایم و چند خط بنویسم تا از تو دور شوم ولی انگار نمی‌شود. حالا می‌فهمم هرچه در طول عمرم نوشته بودم برای تو بوده است. بدون تو حرفی برای گفتن نیست. بدون تو چیزی نیست که بخواهم بگویم. بدون تو همان سکوت بهتر است و من چقدر به سکوت عادت دارم.آن‌قدر زرق‌وبرق اطرافمان را فرا گرفته است که فراموش کرده‌ایم چقدر این دنیا خالی‌ست. چقدر پر از هیچ و پوچ است. من از این دنیا هیچ‌چیزی نمی‌خواهم. من از این دنیا فقط تو را می‌خواستم ولی حالا که نی
به هوای این روز های ماه مبارک که چند خط بیشتر قرآن می‌خوانم...
هی هرچند آیه که می‌خوانم... بعدش یک آیه پشت بندش می آید...آی بنده هایی که گناه کردید اگه توبه کردید خدا را مهربان میابید...یعنی...بنده های جان این ماه ماه شماست...من آغوشم را برای شما باز کرده‌ام...نکند نا امید شوید...نکند این ماه تمام شود و شما جزء پاک شده ها نباشید...
نکند...
بعد ... ولی خدا...نگاهش... رفتارش...قلبش...مثل خدا می‌ماند...
جلوه ای از خدا می‌داند...یعنی چه؟
یعنی ولی غریب‌ش... مهدی غر
ای منتظر آیا میدانی...
سپاهیان امام حسن خود را آماده نبرد کرده بودند...
اما دنیاطلبی و طَمَع و تهدید و انتشار شایعات بی پایه...
با این خیلِ سپاه و یاران چه کرد؟
بله، ورق برگشت و این سپاه مضطرب، قصد جان امام خود کرد
ای منتظر چقدر آماده ای؟!
تاریخ همان است ولی تو همان نباش، البته اگر راست میگویی و واقعا منتظر ظهوری...
چقدر خوبه که با تو رفیقم:) 
چقدر خوبه صاحب کللل دنیاااا عاشق منه :)
چقدر خوبه که همه چیز این دنیا برای رسیدن من به بهترین ها خلق شده:)
چقدر خوبه همه اتفاقات دنیا طوری رقم میخورند که قوی بشم برای اهداف و آرژوهام:))
چقدر  خوبه ادمای اطرافم مهربونن و دوستم دارن:)
چقدر خوبه که قدرت بخشیدن و گذشت کردن رو دارم:)
چقدر خوبه که تورو دارم ،تویی که همیشه بهترین ها رو برای من میخوای:) 
 
خدایا شکرت برای همههه چیززززاییییی که درکشون میکنم و درکشون نمیکنم:))
حکایت این روزامون خیلی جالبه...
یه ویروس کوچیک شد معلم مون، خیلی چیزا رو بهمون یادآوری کرد،یادمون اومد که ...نظافت چقدر مهمهتدبیر چقدر لازمهسلامتی چقدر با ارزشهاطرافیانمون چقدر برامون عزیزندر کنار عزیزانمون بودن، چقدر لذت بخشهتک تک ثانیه های عمرمون چقدر ارزش دارنانسان چقدر ناتوانهمرگ چقدر میتونه نزدیک باشهاین ویروس یادمون انداخت که سلامتی، امنیت و آرامش چه نعمت های بزرگی بودن و حواسمون بهشون نبودو مهمترین چیزی که یادمون انداخت، آره مهم
چقدر بزرگن ...
چقدر کوچیک ، من !
چقدر لطیفن ...
چقدر سنگی ، من !
چقدر از من دور ...
چقدر نزدیکن !
چقدر بی پروا ...
چقدر ترسو ، من !
جلو پاتو نگاه کن تو ماه رمضون ... حداقل به خودت که راست بگو . به اون چیزی که باور داری که عمل کن د لامصب !
چه خوبه ماه رمضون . یه حس دیگه دارم توش . خاطره زنده میکنه . اینکه یه عده ی زیادی هم توش یه کار یکسان مثل روزه گرفتن میکنن هم تو این حس خوب بی تاثیر نیس . مثل رنگ کردن یه خونه ی قدیمی ، اونم دست جمعی . فارغ از هر حس و حال و اعتقادی ن
یک بار از من پرسیده بود: چقدر منتظر دریافت حقوق ماهیانه ات میمانی ⁉️⁉️
گفتم : از همان ابتدای زمانی که حقوقم را میگیرم؛ منتظرم که موعد بعدی پرداخت حقوق کی میرسه!
آهی از سر حسرت کشید و گفت : اگر مردم این انتظاری را که به خاطر مال دنیا و دنیا میکشند، کمی از آن را برای #امام_زمان میکشیدند ایشان تا حالا ظهور کرده بودند، امام منتظر ندارد
شهید مدافع حرم
محمود رادمهر 
                                                     
@modafeanharam77
• منتظر:
 
چهار سهل استچهل سال هم بیایددر انتظار بازگشتت، می مانمتا استخوان هایت رااز لوث ترکش های زنگ زده ی بیالایمو بذر گل های سوسن و یاس را در چشم های خشک ات بکارمو پیشانی بند سرخ یا حسین(ع)بر پیشانی اتگره زنم. سعید فلاحی (زانا کوردستانی)
ناگهان چقدر زود دیر می شود!
در باز شد... 
برپا !... بر جا !
درس اول : بابا آب داد ، ما سیرآب شدیم.
بابا نان داد ، ما سیر شدیم...
اکرم و امین چقدر سیب و انار داشتند در سبد مهربانی شان...
و کوکب خانم چقدر مهمان نواز بود
و چقدر همه منتظر آمدن حسنک بودند...
کوچه پس کوچه های کودکی را به سرعت طی کردیم
و در زندگی گم شدیم.
همه زیبایی ها رنگ باخت...!
و در زمانه ای ک زمین درحال گرم شدن است قلب هایمان یخ زد!
نگاهمان سرد شد و دستانمان خسته...
دیگر باران با ترانه نمی بارد!
و
چرا چیزایی که نمیخوام ببینم و بشنوم دقیقا می‌بینم و می‌شنوم؟
چرا وقتی که نمیخوام جایی حضور داشته باشم دقیقا اونجام؟!
دیگه چیکار باید بکنم؟؟
چقدر دیگه باید فرار کنم تا دست از سرم بردارید؟!!
چقدر دیگه باید دور بشم..
چقدر دیگه باید خودمو به نشنیدن بزنم ، چقدر خفه بشم و به روی خودم نیارم.
 • منتظر:
 چهل سال هم بگذرد (چهل سال گذشته و من هنوز منتظرم)منتظرت می مانمتا نفست رالبخندت رااستخوان هایت رااز لوث ترکش های زنگ زده ی بیالایمو در چشم هایت سوسن و یاس بکارمو پیشانی بند سرخ یا حسینت را دوباره گره بزنم.
 
 #سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)
در باز شد؛ برپا ! برجا !
درس اول: بابا آب داد، ما سیر آب شدیم
بابا نان داد، ما سیر شدیم
اکرم و امین چقدر سیب و انار داشتند در سبد مهربانی شان
و کوکب خانم چقدر مهمان نواز بود
و چقدر همه منتظر آمدن حسنک بودیم
 
کوچه پس کوچه های کودکی را به سرعت طی کردیم؛
و در زندگی گم شدیم.
همه زیبایی ها رنگ باخت!
و در زمانه ای که زمین درحال گرم شدن است قلب هایمان یخ زد!
نگاهمان سرد شد و دستانمان خسته
دیگر باران با ترانه نمی بارد!
 
و ما کودکان دیروز دلتنگ شدیم؛
زرد شدی
هیچوقت به درستی نمی توانی بفهمی پشت خنده های کسی چقدر بغض جمع شده
پشت بیخیال گفتنش چقدر حرف نگفته،
و پشت بی تفاوتی هایش چقدر دلتنگی...
تو هرگز متوجه نخواهی شد که پشت آرایش غلیظ یک زن چقدر عشق، دلشوره، تنهایی و اشک خوابیده؛
پشت سکوت سنگین یک مرد چقدر غرور و ترس و بی کسی...!
هزار سال منتظر یه اتفاق خوب باش ، عمرا اگه اتفاق بیفته!بعد اتفاق هایی که اصلا احتمالش رو نمیدی بیفته ، چنان طوری از اون بالا میوفته رو مَلاجِت که دیگه نمیتونی راه بری.
یه توصیه برادرانه می کنم بهتون.جزئی از جامعه منتظر نباشید.هیچ کس قرار نیست بیاد . قرار نیست یکی  بیاد و زندگی ما رو گل و بلبل کنه و با انتظار هیچ چیز درست نمیشه.در مواقع سختی ،  یکی از راه های تسکین روح ، پناه آوردن به واژه انتظار هست  ولی انتظار مثل ماده مخدر میمونه و جز توهم و تب
همه چیز دقیقا اونطوری شد که مامانم می‌گفت‌. می‌گفت فلان کارو نکنیا آخرش فلان طور میشه. می‌گفت اعتماد نکن. می‌گفت تو اصلا چقدر می‌شناسی. چقدر اعتماد داری. چقدر مطمینی که فلان طوره و فلان فکر رو داره. چقدر بهش دروغ گفتم. چقدر فهمید که دروغ میگم و چیزی نگفت. همیشه با اطمینان جلوش وایمیستادم. که من مطمینم. چه اطمینان بیهوده‌ای. زهی خیال باطل.
وضعیت فلسطین این چند روز آشفته بود. امانی المحدون، آن خانم باردار فلسطینی منتظر به دنیا آمدن فرزندش و دیدن صورت نوزادش بود که جایش آتشِ بمب‌ِ اسرائیلی را دید؛ این رمضان، پدر خانواده منتظر افطاری‌های غم انگیزی‌ خواهد نشست؛ در نبودِ همسرش و فرزندی که دیگر نیست. این مرد تنها پای سفرۀ غم می‌نشیند و روزه‌اش را با اشک باز خواهد کرد.
انتظارها خیلی فرق کرده‌اند، عوض شده‌اند، آدمی منتظر یک چیز می‌نشیند و چیز دیگری به او می‌دهند مثلا ما این جا
قبل از نوشته ی قبلی اینجا را هشت ماه پیش به روز کرده بودم...
رفتم نوشته ها را خواندم.
هیچ هشت ماهی در زندگی ام این قدر تغییر نکرده ام، بزرگ نشده ام، چیزهای جدیدی که قبلا نمی فهمیده ام را نفهمیده ام.
چقدر چقدر چقدر شبیه آن روزها نیستم.
چقدر کلماتم نپخته و خام اند و مال کس دیگری.
خیلی حرفها هست که میخواهم بنویسم ولی توانش را در خودم نمی یابم.
شاید روزی دیگر.
✅ ناگهان چقدر زود دیر می شود!در باز شدبرپا! بر جا !درس اول : بابا آب داد ، ما سیرآب شدیم.بابا نان داد ، ما سیر شدیم...اکرم و امین چقدر سیب و انار داشتند در سبد مهربانی‌شانو کوکب خانم چقدر مهمان نواز بودو چقدر همه منتظر آمدن حسنک بودندکوچه پس کوچه های کودکی را به سرعت طی کردیمو در زندگی گم شدیم.همه زیبایی ها رنگ باخت...!و در زمانه‌ای ک زمین درحال گرم شدن است قلب‌هایمان یخ زد!نگاهمان سرد شد و دستانمان خستهدیگر باران با ترانه نمی‌بارد!و ما کودکان د
میدونی یکی از غم انگیزترین چیزهای دنیا چیه؟ اینه که آدم از یکی خوشش بیاد، ولی اون خوشش نیاد و اصلا به اینی که خوشش اومده، فکر هم نکنه. بعد اینی که خوشش اومده، روزی رو به شب نرسونه مگر اینکه به اونی که خوشش نیومده فکر کرده. منتظرش بوده. منتظر تلفنش. منتظر تصمیمش و منتظر خواستنش. سکانس غم انگیزش هم اینه که این فرد میدونه هیچ وقت این انتظار به وصال ختم نمیشه، ولی ته دلش، میخوادش و یه ذره امید، هر چند پوچ، داره. تو این جور مواقع من انتظار دارم خدا یه
گاهی شبیه مستند ها خودم رو تصور میکنم. از جایی که هستم هی میرم بالاتر و بالاتر. زمین چقدر کوچیکه شبیه توپ شیطونک های رنگی و ما چقدر کوچیک تر. چقدر کوچیک بدون ریزترین تاثیری توی این دنیا. اما زندگیمون و کارامون چقدر برامون بزرگن. چقدر خودمونو جدی میگیریم. چقدر زندگیمون رو محکم میچسبیم. چقدر تنها داراییمون( زندگی منظورمه) توی این دنیا کوچیکه. 
چقد دوست داریم تنها داراییمون رو خوب و مهم نشون بدیم. همه مون همینیم همگی ...
 
پ.ن: باز عنوان برگرفته ا
وقتی به ده سال گذشته زندگیم فکر میکنم، واقعا می تونم یه درام پرمعنا براش متصور بشم. از چه روزهایی رسیدم به اینجا، از چه کوه های خود ساخته ای رد شدم، حالا می فهمم چقدر به خودم ظلم کردم وقتی حتی با خودم رک و روراست نبودم، به خودم دروغ می گفتم، الکی منتظر خیلی چیزا می موندم. یه فضای افسرده طور لعنتی کل زندگیم رو بد کرده بود. حتی شاید تو فاز خودش احساس لذت نابی بهم دست می داد. ولی حالا می فهمم چقدر بد بودم با خودم، چقدر سخت می گذروندم. خیلی فاصله افتا
 
یه چیزایی تو زندگی هست که متخصص لازمه، هر چی خراب شد یه تعمیرکار داره یه کسی که بلده حلش کنه و کارش اینه حالا یه وقتایی متخصصه میتونی خودت باشی حتی اما وقتی یه مشکل بزرگتر که هیچ عقلی اونو نمیتونه حل کنه پیش میاد، از اونا که دستت به هیچ جا بند نیست و فقط و فقط خدا میدونه و بس میریم سراغ توسل ازش میخوایم و واسطه میاریم، سراغ کتابهای دعامون میرم و از این و اون میپرسیم چی کنیم که حل شه چی خوبه براش و منتظر میشینیم که معجزه شو ببینیم ... نمیدونم چ
این چند روزه همش خبرای بد میرسید ولی امشب انقدر خوشحالم که نمیتونم بخوابم.....
البته یه حس ناراحتی و خوشحالی همزمان
از وقتی خبر رو شنیدم اشکام بند نمیاد؛ این چند روزه بغض داشتم و گریه‌م نمیگرفت ولی امشب حس میکنم سبک شدم خیلی سبک؛ انقدری که انگاری وجود ندارم
از دیروز عصر منتظر این خبر بودم ولی فکر نمیکردم همین امشب خبر رو بشنوم
البته من بازم دلم آروم نشده و بنظرم کافی نیست این انتقام و اگه کل نیروهاشونم نابود بشن ارزشش کمتر از یه تار موی سردار
چقدر برای خود وقت میگذارید؟چقدر از حضور عزیزانت لذت میبرید؟چقدر در روز به آسمان نگاه می‌کنید و از حضور طبیعت مسرور می‌شویدچقدر نعمتهای تان را مرور میکنید؟چقدر اخلاق شکر گزارانه خود را تقویت میکنید؟چقدر  موسیقی و فیلم ها و کتابهای عالی گوش کرده اید و دیده اید و خوانده اید؟چقدر توکل کرده اید و رها بودید؟چقدر علایق و ایده هایتان را دنبال کرده اید؟در چه کاری مهارت داری و چه کاری را عالی انجام میدهی؟در لحظه همان را انجام بده که خوشحالت میکند
 
چی میشه اگه زندگی یه فیلم باشه کارگردانش یه کات بده بگه بد بود از اول میگیریم ؟ 
چقدر خوب میشد 
چقدر دلم اینو میخواد 
چقدر دوست دارم برم از اول ...برم ببینم چی درست نبوده ،
قول میدم دیگه تکرار نکنم بلکه این سکانس خوب از آب دربیاد ...
 
این پسره کاوه مدنی چزو آدمهایی هست،
که تو وقتی نگاش میکنی
و حرفاشو گوش میکنی
باور میکنی که کچلی، قیافه، نژاد، ابروهای به هم چسبیده، نمیدونم هرچی هرچی، این ها نمایان گر شخصیت نیست.
چقدر این بچه دوست داشتنیه. چقدر خاکیه. چقدر باسواده. چقدر من راه دارم تا به این پسر برسم!!! خدایا! من اندازه نوک انگشتشم نیستم.
هوراااااااااااا
خیلی نازی خیلی مهربونی، خیلی خوبی
آخ که چقدر منتظر بودم به اون خانواده کمک کنی...چقدر نگران اون وضعیتی بودم که شنیدم...فقر شدید...تا حدی که پول قرض بگیرن برای خریدن یه پاکت خرما، که هم خودشون بخورن هم بچه شون، که پول خریدن هیچی دیگه نداشتن...
 
خیلیا وسیله ی تو شدن برای کمک به اونا
یکی هم بهم خبر خوب حل شدن مشکلشونو داد
ممنونم که از لطف بیکرانت به اونا هم کمک میکنی، میدونم برات مهم بود که دست رد به سینه ی بنده ی محتاجت نزنن، میدونم
گاهی تا سه صبح بیدار و به اجبار ساعت هفت برپا!گاهی هم اینقدر نخوابیدم تا اینکه یهویی خوابم برد و وقتی پاشدم باید عصرونه میخوردم بجای صبحونه،زندگی همینطوریه دیگه نباید سخت گرفت یه روز چشا پر پف و خستگیه یه روز نیست.ریلیشن شیپ،دیت،کار،هنرستان،آزمون مرداد.
● مردی که به‌تازگی مُرده بود، پشت دری بزرگ منتظر بود تا در جهنم ثبت‌نام کند؛ دقایق بسیاری منتظر ماند و بعد ساعت‌ها و روزها و ماه‌ها و سال‌ها به‌همین منوال گذشت، سرانجام از کسی در آن حو
عجیبه که وقتی حالم بده باز هم می‌تونم به آدم‌ها بگم که نباید حالشون بد باشه! هزار بار بهتر و واقعی‌تر از همیشه حتی!
یه جوری که انگار هر چند خودت نمی‌تونی برسی اما می‌تونی بقیه رو برسونی؛ که هر چقدر پا بلند می‌کنی، گردن می‌کشی ببینی بالای ابرای سیاه چه خبره قدت نمی‌رسه اما دستاتو قلاب می‌کنی و مدام از بقیه می‌خوای برن بالا و منتظر نگاه‌شون می‌کنی تا از اونورِ ابرا بهت خبر بدن!

- چقد منه این کپشن؛ از هانی‌ه :))
عجیبه که وقتی حالم بده باز هم می‌تونم به آدم‌ها بگم که نباید حالشون بد باشه! هزار بار بهتر و واقعی‌تر از همیشه حتی!
یه جوری که انگار هر چند خودت نمی‌تونی برسی اما می‌تونی بقیه رو برسونی؛ که هر چقدر پا بلند می‌کنی، گردن می‌کشی ببینی بالای ابرای سیاه چه خبره قدت نمی‌رسه اما دستاتو قلاب می‌کنی و مدام از بقیه می‌خوای برن بالا و منتظر نگاه‌شون می‌کنی تا از اونورِ ابرا بهت خبر بدن!

- چقد منه این کپشن؛ از هانی‌ه :))
حسد... تهمت... تهمت!
حسد... زخم زبون... زخم زبون!
حسد... حق رو ناحق کردن... حق رو ناحق کردن!
حسد... حق الناس... حق الناس!
حسد...
فخرفروشی!!
حسد... و ... چیزهایی است که از کلاس درس اخلاق یاد گرفته بود.
حالا هم حتما" آنجا کلاس های درس شهادت است! هه... نشستم نگاه میکنم.... جنگی رو که میدونم برنده اش کیه.. نگاه میکنم و منتظرم منتظر حق ناحق شده مان.. منتظر کوتاه شدن دستتون از سرنوشت ما..
منتظر خدا♡

 
باسلام
 
بزودی یک داستانک با چند قسمت که سعی کردم جالب بنویسمش رو منتشر میکنم :)
در کانال تلگرامی و وبلاگ خودم :)
هرجمعه ساعت 21 شب منتظر باشید...
 
اگه خدابخواد امشب قسمت اول منتشر میشه...
منتظر باشید...
 
 
[آپدیت]
+بدلیل برخی دلایل قسمت اول فعلا منتشر نشد...
انشاالله در طول این هفته منتشر میشه فقط منتظر حمایت هاتون هستیم :))
 
بارها اینو شنیدیم و یا گفتیم که : خدا بزرگه
خب خدا چقدر بزرگه؟؟؟
حتما میخای بگی بزرگتر از هر چیزی
چرا؟؟؟  چون میگیم " الله اکبر"
خب خدا خیلی مهربونه
اون خیلی یعنی چقدر؟؟؟
به همین دلیل که ما عقل محدودی داریم و درک نمیکنیم
اون خیلی بزرگ یعنی چقدر
اون خیلی مهربون یعنی چقدر
اینکه خدا فرمود قسم به عزت و جلالم
اون جلال و عظمت یعنی چقدر....
برای همینه که تو نماز و اذکار میگیم :  " سبحان الله"
یعنی خداوند چیزی فارغ و به دور از تصورات ما است
چقدر دلم می‌خواد یکی بود می‌تونستم باهاش درد و دل می‌کردم
چقدر دلم می‌خواد میشد برم بغل مامانم و چند دقیقه‌ای آروم میشدم
چقدر دلم می‌خواد راحت تصمیم‌م رو بگیرم بدون عذاب وجدان بدون حس تنها گذاشتن تو اوضاع نسبتا نامناسب
چقدر دلم می‌خواد می‌تونستم واسه چند ماه هم که شده واسه خودم زندگی کنم بدون دغدغه‌ی بقیه رو داشتن...
و امروز درخواست ویزای دانشجوییم هم ریجکت شد...
 
بعد از کلی انتظار که CAQ لعنتی صادر بشه که آخرم هنوز نشده، بعد از گرفتن وقت برای آماده شدن CAQ امروز ویزای دانشجوییم با ۳ دلیل ریجکت شد.
تای خانوادگی (دلایل بازگشت به کشور)
هدف از سفر
و مالی
پرونده دانشجوییم هم ریجکت شد
خدا جون خودت میدونستی چقدر دوست داشتم و دارم برم، چقدر براش تلاش کردم، اما نمیدونم چرا به صلاحم نبود که برم کانادا
 
البته فکر کنم تو دوستم داری چون اذت خواسته بودم اگر قراره ریجکت ب
گوگل نیست پست‌هام بی‌عکس شدن 
شب به پایان راهش نزدیک می‌شودما راهرگز خوابی نیست.بیدار می‌مانیم تا سپیده‌دمان.منتظر می‌مانیمتا خورشید چکش‌اش رابر تارک خانه‌ها بکوبد.منتظر می‌مانیمتا خورشیدچکش‌اش رابر پیشانی و قلب‌هایمان بکوبد.آنقدر بکوبدتا صدا شود.تا شنیده شود.صدایی دیگرگونه.چرا که سکوتپر از صدای گلوله‌ی اسلحه‌هایی‌ستکه نمی‌دانیم از کجا شلیک می‌شود.
یانیس ریتسوس
بسم الله الرحمن الرحیمتوی صحبتهای دوستانه بعضی وقتها پیش میاد که صحبت از مسائل ارزشی میشه و یکی پیدا میشه و میگه "ای بابا دیگه گذشت اون زمان ، الان دیگه اینجوری نیست و نمیشه و ... " . همیشه هم دو سه تا مثالِ دست به نقد از همسایه و فامیل داره تا ثابت کنه حرفش درسته . مثلا میگی آدمهای نماز خوان خیلی خوبن میگه نه ما یه فامیل داریم ، رونوشت برابرِ اصلِ هیتلر ! همین چند روز پیش سه نفر رو کشت و الان هم اینتر پل دنبالشه ! تا هفته ی قبل هم صف اول نمازِ جماعت
ایستاده بودم کنار خیابان منتظر تاکسی. وقتی رسید، دیدم یک نفر جلو نشسته و دو نفر عقب (هر سه آقا). تا دستم را ببرم سمت دستگیرهٔ در عقب، پسر نوجوانی در جلو را باز کرد، پیاده شد و گفت «شما بیاین جلو، من می‌رم عقب می‌شینم.» کارش، به نظرم نه لزومی داشت، نه فایدهٔ خاصی؛ اما نمی‌توانم انکار کنم که چقدر برایم جذاب بود.
تحمل سختی «متفاوت بودن»، کار هرکسی نیست.
جمعه های آخرسال است ودلهامنتظر/کهکشان وسال وماه وکل دنیامنتظر/آل احمدهم یکایک مژده وصلش دهند/قلب پاک مرتضی وچشم زهرامنتظر/کربلابهرقدومش نورباران گشته است/جمعه هاشدندبه خوانش تابه فردا منتظر/شیعیان اندرفراقش اشک زمزم کرده اند/هربهارو هرمحرم دشت ودریا منتظر/چشمهاشدبی فروغ واشکبار حضرتش/کشورایران و رهبرگشت آقا منتظر/هست درآمادگیها زمزم وشوق وصال/حضرت مهدی خودش هم هست اینجامنتظر/پس بیاای یوسف حق تاظهورت رخ دهد/گنج زیبای عدالت سوی برپامن
حس می‌کنم آخرین‌باری‌ست که آخرین‌بار است. 
و دیگر، بلاگر یا متخصص اهل قلم نخواهم بود. :)
حس می‌کردم چیزی اینجا من را نگه داشته. یک دلیل. چیزی تحت عنوان دوست که دلم برایش تنگ می‌شد. دروغ چرا؟ دلم برای هیچ‌چیز اینجا تنگ نمی‌شود. یک روز این جمله را توی وبلاگ مترسک خواندم و پیش خودم گفتم:"بی‌رحم! چقدر ما منتظر برگشتنت موندیم!" و حالا می‌فهمم حق داشت. دلم برای هیچ‌چیز اینجا، هیچ‌وقت تنگ نمی‌شود و اولین بار در کل هجده سال زندگی‌ام، این‌همه بی
مهندس تماس گرفت گفت خانوم سروری راستی قرارداد امسال رو بستید؟ گفتم بستم ولی نه اینجا. منتظر بودم دعوت بشم برای امضای قرارداد جدید که نشدم؛ الان هم نزدیک هست بنده رفع زحمت کنم. هر نیروی جدیدی معرفی بشه همراهی میکنم کار رو یاد بگیره اما من دارم میرم. گفت شوخی میکنید؟ شما ما رو تنها نمیگذارید. گفتم واقعا دوست داشتم کماکان در مجموعه باشم خاطرتون باشه تنظیم قرارداد جدید رو هم یادآوری کردم اما مجدد گفتنش سماجت بود. 
خیلی چیزها در ذهنم بود که به مه
چقدر کتاب قشنگی بود. چقدر آرامش داشت. چقدر مرتب بود همه چی. و چه پایان خیره کننده‌ای! چقدر رئال! آرامش کتاب منو یاد کتابای هسه مینداخت. حتماً دلم میخواد بازم از فرد اولمن کتاب بخونم. ترجمه هم عالی بود.
داستان در مورد پسر نوجوان آلمانی ایه که زندگی ساده‌ی خودش رو در مواجهه با جنگ بیان میکنه. بر خلاف کتابها و فیلمهای جنگ جهانی دوم که به اردوگاه های نازی تکیه دارند، و در آخر هم به سرزمین موعود اسراییل میرسن، در این کتاب با یهودی‌ای مواجهیم که فقط
چقدر سخته زندگی با کسی که یه زمانی عاشقش بودی و حالا از چشمت افتاده
چقدر سخته نتونی ببخشیش
چقدر سخته دیگه نتونی بهش اعتماد کنی...
چقدر سخته دیگه دروغاش و باور نکنی
وقتی بهت میگه دوست دارم دیگه دلت نلرزه....
چقدر سخته زندگی کردن با تمام این سختی ها...
چقدر زود می گذرد! حالا دیگر من در جایی قدم می گذارم که ماه ها پیش در رویاهایم آن را تمنا می کردم و چه قدر این زندگی جذاب و زیباست...حقیقت هایی که به واقعیت های من تبدیل شده اند و این قانون دنیا مرا به وجد می آورد حالا یک سال پیرتر شده ام و تجربه های جدیدم نه تنها ذهنم را صیقل داده اند بلکه ردپای آنها را در چهره ام به وضوح می بینم. رویاهایم هنوز مرا برای موجود شدن می طلبند و من مشتاقانه در پی آنها خواهم رفت. چقدر زود میگذرد و من چقدر این گذر زمان را د
تا به کی 
قرار بر دمیدن به شمع‌هاست؟
شمع‌های هرزِ نانجیب که
از دل سیاه کیک‌های تلخِ سرزده
با جرقه‌ای جوانه می‌زنند
بی بهانه‌ای، زبانه می‌کشند
آتشی به دامنِ جهان ما،
روزهای مرده از جنون فکر،
روزهای بُرده از دیار بکر
می‌زنند
قدرتی نمانده تا
یک ‌نفس نگاه دارم آتش لجوج را
می‌کشد و می‌برد
روزهای انتظار و تا همیشه کوچ را
می‌شماردم که چندمین منم
چندمین نیامده که رفته‌ام
چندمین نرفته‌ای که مانده‌ام
چندمین کسی که در میانه‌‌ام
نارسیده‌ا
در واقع رابطه دو نفر ربطی نداره که چقدر اون دو نفر شاخ باشن.
به این ربط داره که چقدر برای همدیگه مناسبن و با این حسی که از هم میگیرن هر کدوم چقدر میتونن پیشرفت شخصی داشته باشن.
مثلا دوستم مسگفت فلان خواننده رو دوست دخترش ول کرده رفته. مگه کسی فلانی رو هم میتونه ول کن کنه؟
گفتم اره :/ خیلی هم راحت
 
 
همونطور که اکس من دکتر بود و پولدار و جنتلمن فکر میکردم هست و همه براش سر و دست میشکستن. ولی دید بدردم نمیخوره.
 
میگه 
شاید بعد ها همدیگرو ملاقات کرد
منتظر باشی به فراوانی آگاهی،ایمان،عشق برسی غلط است، هرچیزی را از کم شروع کن تا جایی که میتوانی!
یعنی نیاز نیست اونقدری بمونی تا مومن کامل بشی! شاید اصلا نشدی! تو میدونی چقدر وقت داری؟
عاشق میخواهی بشوی؟
عاشق چه چیزی میخواهی بشوی؟
از کنارش هرروز رد شو
هرروز نگاهش کن در یک ساعت مخصوصی...
#حاج آقا پناهیان
ادامه مطلب
منتظر باشی به فراوانی آگاهی،ایمان،عشق برسی غلط است، هرچیزی را از کم شروع کن تا جایی که میتوانی!
یعنی نیاز نیست اونقدری بمونی تا مومن کامل بشی! شاید اصلا نشدی! تو میدونی چقدر وقت داری؟
عاشق میخواهی بشوی؟
عاشق چه چیزی میخواهی بشوی؟
از کنارش هرروز رد شو
هرروز نگاهش کن در یک ساعت مخصوصی...
#حاج آقا پناهیان
ادامه مطلب
تو برام بهترین رفیق بودی و هستی 
ازت خیلی چیزا یاد گرفتم
دلم میخواد بدونی که چقدر بدهکارتم 
که چقدر حتی وقتایی که هستی دلم برات تنگ میشه!
چقدر ...
مرسی رفیق! از اینکه هستی ممنون! هرچند ی روز ترکت میکنم! ببخش که با ترک کردنم تو خاک میشی...
 
 
سکوت معنادار بر دو قسم است: یا کسی منتظر سخن گفتن تو است و تو با سکوتت می‌خواهی او را به چیزی متوجّه کنی یا آنکه تو سکوت می‌کنی که خودت را به معنایی متوجّه کنی... وقتی نه کسی هست که منتظر سخن گفتن تو باشد و هم تو بدانچه باید متوجّه هستی دیگر سکوت چرا؟!!
 
( این لئالی از سینه‌ی بنده‌ی حقیر (الاحقر الجانی)  می‌تراود، کف دستت خوب بنویس تا خواب در چشم ترت بشکند...!)
خدای من... 
امروز آسمانت عجیب دلبری میکرد، وقتی که دستانم را به سوی مهر و محبتت دراز کردم و تو با آغوش باز نوازشم کردی، چقدر زیبا میشوی وقتی که اینگونه عاشقانه هوایم را داری، چقدر من دوستت دارم و چقدر این روزها، حالِ من خوب است و چقدر عجیب در لحظه هایم حضور داری!
به راستی که تو زیبایی :)
دوستت دارم خدای آسمان پشت نرده های سبز رنگ، خدای من. 
دختر بچه‌ای حدودا 8 ساله. تیشرت صورتی ملایم پوشیده و شلوارکی به رنگ صورتی پررنگ که تا روی زانوانش آمده. موهایش لَخت است و تا نزدیک آرنجش می‌رسد. چتری‌هایش او را دوست‌داشتنی‌تر کرده. آیفون را زده و منتظر ایستاده که در را باز کنند. کوله‌ی باشگاه پشتم و استخوان سرشانه‌ام به خاطر تمرین درد می‌کند. در گرمای تابستان زیر مانتو و شلوار و شال عرق می‌ریزم و با خودم فکر می‌کنم که اگر همه می‌توانستیم آزادانه لباس بپوشیم شهر چقدر زیبا می‌شد و دنیا
چقدر خوبه که خوشحالم و حالم خوبه :)
چقدر خوبه که کنارت فوق العاده میگذره :)
چقدر خوبه که اینقدر دوستم داری :)
چقدر خوبه که مواظبمی :)
خدا، خدا، خدا، دلم میخواد با تموم کلمه های دنیا صدات بزنم، من با تو زندگی میکنم، تو جز جز وجودم نقش بستی،من احساست میکنم، من میبینمت، خدای مهربونم، ممنونم، ممنونم، ممنونم بخاطر همه چیز :) مرسی که هر دقیقه نبات رو امتحان میکنی، مرسی که به نبات یاد دادی برای همه آدما آرزوی سلامتی و خوشبختی کنه، مرسی که قلبمو بزرگ و م
تولد ماه مانمون خوب بود !دایره بود مهمون همیشگـی خونه ما ! من فک میکنم کم کم داره میشه پاره ای از تنَ م ! دلم میخواد هر لحظه کنارش باشم و شاهد تمام خنده هاش باشَ م برای همیشه...
چقدر غریبَ م !چقدر شرمندم از خودم ! چقدر شرمنده ماه مانَ م ...
اینکه میبینم چقدر چقدر چقدر زیاد دنیاهامون ازهم دوره
چقدر زیاد متفاوته
چقدر زیاد دورم
چقدر زیاد جلوعه..
اعصابم رو بهم میریزه
انگار همش دارم سرجام میدوعم، انگار دارم از یه صخره خودمو پرت میکنم پایین ولی به زمین نمیرسم
نمیمیرم
نمیمیرم
نمیمیرم
این زندگیِ نصفه نیمه ی احمقانه ی به درد نخورِ حال بهم زن دیگه داره پدرمو درمیاره
از آدما متنفرم
از هرکی که داره ایده آل منو زندگی میکنه متنفرم
از کوه متنفرم 
از دریا متنفرم
از کتاب متنفرم
از پیشرفت متنف
چقدر این روزا منتظر شنیدن یه خبر خوب هستم.....دوس دارم یکی تو این بحبوحه، تو این وضعیت غیرقابل تحمل، تو این حال بد بیاد و بهم یه خبر خوب بده!
مهم نیست که اون خبر چی باشه! مهم اینه که بعد مدت ها کمی دلم آروم شه... لااقل میون سیل حوادث بد یچیزی باشه تا خنثی کنه.... کمی از اون تلخی هارو بشوره ببره
واقعا، شدیدا به شنیدن یه خبر خوب نیاز دارم......
دقت کردین چقدر افسردگی و غم و غصه تو جامعمون زیاد شده؟ هر طرف که سرتو میچرخونی یه بدبختی رو میبینی! همه از دم درگی
مگه ما چقدر زنده‌ایم که بخوایم همه‌ی آدمارو تا دقیقه نود تو زندگیمون نگه داریم؟ مگه چقدر زنده‌ایم که بخوایم به کسی بارها فرصت اشتباه کردن بدیم؟ مگه چقدر هستیم که بخوایم دورمونو با آدمایی پر کنیم که به جز حال بد هیچی دیگه برامون نمیارن؟
مهم ترین مسئولیت ما در مقابل خودمونه. ما مسئول تک تک لحظه‌ها ‌و ثانیه‌های خودمونیم. مسئول تک تک روزایی که داره از عمرمون میگذره. مسئول تک تک آسیبایی که به خودمون میزنیم. مسئول تک تک آسیبایی که اجازه میدیم
چند وقتیه به آسمون بالاسرم نگاه میکنم
به اینکه ین دنیا چقدر بزرگه و بهاینکه من چقدر کوچیک
به این فکر میکنم که بزرگترین کاری که یه انسان میتونه بکنه چقدر در برابر عظمت این دنیا کوچیکه
واقعا آخرش به کجا میخوایم برسیم
اگه برای این دنیا وقت بزاریم فقط وقتمونو هدر میدیم
نمیدونم نمیدونم نمیدونم !
+ کاش یکی باهام حرف بزنه و براش درد دل کنم و بهم راهی نشون بده و تهش نگه چقدر عوض شدی ! حالم از این جمله بهم میخوره !
چرا چپ و راست به ادم میگید چقدر عوض شدی !؟ خب ادم عوض میشه بدیهیه ! عوض نشه و تو همون حالت بمونه جای تعجب داره ! پ انقدر با یه لبخند احمقانه خشک شده رو لبتون نیاید به ادم بگید چقدر عوض شدی ! باشه ؟
+ من عصبانی نیستم :)
یکی باشه ... باهاش راحت باشی ... همین ساعت از روز بهش پیام بدی بگی خوابم نمیبره ... اصن حس خواب نیس ... بیا باهم حرف بزنیم ... بعد منتظر شی ... منتظر شی ... جوابی نیاد بعد هر چی ترفند بلدی بزنی... به تلفنش زنگ بزنی...  به پنجره اش سنگ  بزنی ... آیفونشو بزنی ... بیدار شه فحشت بده ولی ... ولی تنهات نذاره ... بگه برنامت چیه خر بیشعور 
و امروز منتظر ماشین بودم . تاکسی .هرچی ایستادم خبری نشد
ای بابا دیر شد دیر شد
" وقتی منتظر ماشین بودید نیامد یک فاتحه برای شهدا بفرستید " بابا  گفت . تو سه راه تاکستان منتظر ماشین بودم و دم طلوع افتاب بود و منتظر اتوبوس بودم دیدم داره نماز قضا میشه همان جا کنار جاده وایستادم . اخه یه ماشین می اید و به من می زنه . خب نمازم داشت قضا می شد  .
نمازم را خواندم . خب ماشین کو این وقت صبح . بسم الله الرحمن الرحیم . الحمد لله رب العالمین الرحمن الرحیم .... " همدا
امروز از جلو سفارت کشور دوست و همسایه رد شدم...
جلو درش پره اتباع خارجه(چیزی حدود 200_300 نفر) . اون طرف خیابون هم کلی پیک موتوری و کارچاغ کن حضور گرم داشتن...به مراتب بیشتر از دوستان کشور همسایه. منتظر بودن تاا یکی برای رفع نیاز به سمت شووون بیاد و اینا حمله...
یه صحنه از گیم آف ترونز برام تداعی شد،اونجا که جان اسنو و چهار پنج نفر وسط یه برکه یخ زده منتظر بودن و وایت واکرهااا اونطرف...
نمک نشناسی مثل یک بیماریِ مزمن شیوع پیدا کرده است بینِ مردم!مهم نیست تو چقدر خودت را خرجِ حالِ خوبشان کردی!حالِشان که با تو خوب شد،دلیلِ حالِ بدت می شوند!مهم نیست چقدر در گذشته کنارشان بودی!می روند و شیفته ی آدم های جدیدِ زندگیِ شان می شوند.مهم نیست تو چقدر دردشان را به جان خریدی!درد می زنند به جانَت.مهم نیست چقدر بارِ تنهایی شان را به دوش کشیدی!در نهایت تنهایَت می گذراند.لطفاً به فرزندانتان،قدر شناس بودن را یاد دهید؛اینجا زخمِ خیلی ها تازه ی
محبتای ما آدما اینجوریه که حجم عظیم محبتی که تو قلبمونه یدفه با دیدن یه کاری، یا فهمیدن یه موضوعی ممکنه همه ی همه‌ش تبدیل بشه به تنفر،
حتی ممکنه حجم تنفره بیشتر از محبت قبلیه باشه .. یعنی "حسنات" می‌شن "سیئات"
چقدر خدا عجیب غریبه که "سیئات" رو به "حسنات" تبدیل می‌کنه.. 
برای پنجره اتاقم پرده حصیری سفارش داده بودم و الان پستچی آوردش
موندم چطوری ضدعفونیش کنم
البته حصیر نیست و از نی ساخته شده
امیدوارم که خوب خوب باشه
چقدر جالب نمیدونستم بسته های با حجم بالا هم پست ارسال میکنه. و این خیلی خوبه!
دور پرده ها رو پلاستیک پیچیدن و الان تو راه پله منتظر منن ^_^
 
*هنوز ازش متنفرم.... -_-
حالا که بعد از سه ساعت بین رگ و پی و دل و روده ی مرغ ها، دست چرخاندم، و در این بین با پسرم حرف زدم و صدبار رفتم و آمدم پیشش و به همسر غر زدم که هنوز بلد نیست به اندازه ی دونفر و نصفی خرید کند، و بچه را خواباندم و ظرف ها را شستم و زمین را تی کشیدم، دوش گرفتم و برق ها را خاموش کردم و بالاخره بعد از یک صبح تا ظهرِ کاری شلوغ و یک ظهر تا شب، خانه داری شلوغ تر، دراز کشیدم به این فکر میکنم چقدر آن دختر تی تیش مامانی که تا لنگ ظهر خواب بود و بعد وبلاگ و یاهو م
آدامسم رو تو کاغذ رسید عابر بانک مچاله می‌کنم. نماز میخونم. توی زمین تنیس توپ ها را با بقیه تقسیم می‌کنم. ایمیل می‌دهم. احساس می‌کنم زیبا هستم. می‌‌پرسم بدنم روی یک خط راست است؟ راه می‌روم. می‌نشینم. صدای باز و بسته شدن درهای دانشگاه را چک می‌کنم  منتظر محل دقیق برهمکنش مولکول ها هستم. منتظر محل دقیق برهمکنش مولکول ها هستم. 
اسنپ ۲۸ هزار تومان تخفیف برای سفرهای شهری برایم درنظر گرفته است‌. معلوم است اوضاع زیاد خوب نیست و متقاضی به شدت کاهش یافته است‌. چقدر دوشنبه های دوست داشتنی منتظر اعلام تخفیف اسنپ بودم تا مسیر ۴۰ دقیقه تا کافه نادری با ترافیک بسیارش را با مناسبترین قیمت طی کنم.
+ کی تمام میشود کرونای لعنتی
حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: «به انتظار خارجی‌ها نمیشود ماند برای رفع مشکلات کشور. یک مدّتی منتظر بمانیم به خاطر برجام؛ یک مدّتی به خاطر اینکه ببینیم آیا رئیس ‌جمهور آمریکا  آن مهلت سه ماه را که در قراردادِ برجام متأسفانه گذاشتند -وِیوِر- تمدید میکند یا نه؛ یک مدّتی معطّل بمانیم برای اینکه ببینیم برنامه‌ی رئیس ‌جمهور فرانسه چه میشود، خب همه‌اش شد انتظار؛ در حال وجود انتظار، سرمایه‌گذار اقتصادی سرمایه‌گذاری نمیکند،فعّال اقتصادی تکلیفش
این روزا انگار محبت جرمه 
یجا میگفت دو دسته تنهان مهربونا با گرگا خخخ
دیگه چقدر بذل و بخشش هه هه خخ
چقدر لطف و مهربانی
چقدر دیگه باید به طرف حال بدم تا باهام اوکی بشه
اونجا فهمیدم
باید خودم نباشم خخخ
ولی بیخی خودم میباشم هه ها هی هی هو هو
یروز دلتنگت میشن الان داغه دوروییه دوستاشونن
شاسوسا بودمکنار همان عمارت مخروب، زیر آسمان شگفت انگیز کویرتنهای تنهاتنها صدای وبلن‌سل در فضا پخش بود، قطعه‌ی Empty Skyو مه عمیق، انگار که تمام ابرهای دنیا به زمین آمده بودند
ارغوان ابتهاج می‌خوانم و منتظر 
منتظر تو که از میان ابرها پیدا شوی
چقدر خوب بهانه جور میکنی تا ردم کنی
خوب تر از آن که فکرش رابکنم!!!
ما چه میخواستیم و شما چه؟!
چقدر تفاوت!!!
چقدر دل های الکی خوش!!!!
خیلی وقت است که فقط انتظار میکشم
تا من هم به هر بهانه ای 
فایل های روضه ی حاج مهدی راتکرار کنم
همان ها که هربار جدیدتر میشوند
دل مرده ها را عیسا مسیح ها واجب!
چقدر دلم شبیهِ روزهایی شده
که تنها آرزویش کربلای شما بود
حتی در خواب!
هرچه می خواهی بامن کن
تنها همین اشک را نگاه دار برایم
من بی گریه بر شما دق می کنم حسین جان...
بیا ای مجاهد به سوی خدا ، که جنت منتظر بود بر شمابرو سوی رضوان ایزد ز دل ، به جنت سرآید ز این آب و گلشهید خدا زنده و جاودان ، به عرش خدا می رود پر زنانبگیرد جهان از مجاهد سبق ، مجاهد همیشه علمدار حقبکوچد مجاهد ز دنیای ما ، رود بهر عزت به سوی خدابرای شهید خدا هر زمان ، به جنات حق منتظر بوریانمجاهد ز انهام حق بهرمند ، مجاهد به نزد خدا سربلندیقین مجاهد چو کوه استوار ، مجاهد به راه خدا برقرارمجاهد به سوی ملاقات حق ، رود تا ابد درون جنات حقز دنیای فان
معصومه رو که وسط راه دیدم و گل از گلم شکفت و از ته دلم خوشحال شدم، تازه فهمیدم که بعد از بچه دارشدنم چقدر تنها شدم!چقدر دوستای خوبمو یکی یکی به بهانه ی وقت نداشتن و شلوغی سر کنار گذاشتم!چقدر گوشه گیر و منزوی شدم... و به تبعش افسرده...ارتباط با صمیمی ترین رفقام شده در حد ماهی یه پیام یا کمترو این یعنی حلقه ی محاصره ی دنیا روز بروز داره تنگ تر میشه و من وسط این دایره دارم له میشم...
میدونی چیه؟ ارزش آدم ها به شغل و لقب و پولی که درمیارن! دیگه مهم نیست طرف چقدر بدذاته چقدر دورو و خودخواهه مهم اینه با پول شما رو ببره زیر منتش بعدش میبینید چقدر آدم هارو راحت مطیع و طرفدار خودش میکنه. این روزا هرکی که فکر میکردم منو به خاطر خودم دوست داره نشون داد که اشتباه میکردم و من با حجم عظیمی از دورویی روبرو شدم.
میدونی چیه؟ ارزش آدم ها به شغل و لقب و پولی که درمیارن! دیگه مهم نیست طرف چقدر بدذاته چقدر دورو و خودخواهه مهم اینه با پول شما رو ببره زیر منتش بعدش میبینید چقدر آدم هارو راحت مطیع و طرفدار خودش میکنه. این روزا هرکی که فکر میکردم منو به خاطر خودم دوست داره نشون داد که اشتباه میکردم و من با حجم عظیمی از دورویی روبرو شدم.
عرضم به حضورت که میدونی چقدر دنبالت بودم که پیدات کنم؟ چقدر بهت پیام دادم چقدر تو بیان دنبالت گشتم امروز بی حوصله و پکر تو مترو بودم یهو دیدم یه پیام از شماره تو اومده خیلی خوشحال شدم خیلی. چقدر خوابتو دیدم میدونستم داری روزای سختی رو میگذرونی چقدر به یادت بودم از ته دل و چقدر گشتم تا پیدات کنم. 
چی شد اصلا دعوامون شد؟ چی شد واقعا؟ هنوز خاطرات خوشمون زنده ست و خاطرات بدمون رو هرکاری میکنم یادم نمیاد.
گفتی دیشب اومدی وبلاگمو پیدا کردی و خوندی
+دیشب نتایج انتخاب رشته دانشگاه‌ها اومد و فقط میتونم بگم خدا بهم رحم کرده.
هرچند که نمیدونم این رحم مهربانانه، تا کجا ادامه خواهد داشت ولی به طرز عجیبی ترازهای اعلام شده از طرف دانشگاه‌ها سطح بالایی دارن و من جزو آخرین نفراتی‌ام که تو مصاحبه دانشگاهمون شرکت میکنه! :/
شانس قبولیم داره پایین و پایین‌تر میاد و خب از الآن باید تمرین کنم که برام مهم نباشه... :/
+مصممانه میخوام یک برنامه نظم در سال ۹۸ تنظیم کنم. مُ، صَم، مَ، ما، نههههه!
+ماجرای مدرس
این حجم از بی حوصلگی و غمگین بودن فقط بخاطر اینه که امروز نه صداش رو شنیدم، نه تماس تصویری، نه عکس و نه حتا چت....
وقتی زیادی دلتنگ میشم معمولا اینجوری میشم که کلا به اون فرد فکر نمیکنم دیگه
الان ک تو همه ی افکارم پس زمینه هستی چطور میتونم؟
چقدر احساساتم عمیق شده...
+ ۹۵ تا از اون سوالایی ک ازش پرسیده بودم از دفترچه پاکنویس کردم برای استفاده عمومی اطرافیان.... تازه کلی چیزا یادم میومد ک پرسیدم و تو دفترچه نبوده!
چقدر حرف زدیم....چقدر کنار هم بودیم....
چقدر لحظه شماری میکردم فروردین برسه و هوا خوب شه که دیگه بی دغدغه و با خیال راحت با پسر بریم بیرون اما انگار این بارون دست بردار نیست :) دو روزه بارون شدید میباره 
از خیلی مادرای دیگه هم خبر دارم که بی صبرانه منتظر گرم تر شدن هوا هستن 
اخه وقتی هوا سرده همش استرس داری بجه ات خدایی نکرده مریض نشه حالا هرچقدرم بپوشونیش !
یکی رسیدگی کنه :)))
میگن غلظت آلاینده ها دیشب اینقدر توی تهران بالا بوده که باید شهر تخلیه می‌شده. 
ولی آیا دیشب حرفی راجع بهش زده شد؟ البته که نه! 
چون به هزار دلیل ناگفته بهتر بود کسی چیزی نگه و چراغ خاموش منتظر باشن. 
منتظر دلیل هزار و یکم برای تخلیه نکردن شهر.
دلیل هزار و یکم این بود که شاید، فقط شاید بارون بباره... 
فقط میتونم به یه چیز فکر کنم: خدایا، دمت گرم که فقط خودت هوامونو داری... 
سلام
چه تاریخ خاص و تلخی شد....شب و روز شهادت سردار ؛ شب و روز وداع
اما 
سردار
یه نفر چقدر میتونه توی دل میلیون ها آدم نفوذ کنه... جبهه و اون حال و هوای شهدا چقدر عجیب و غریب بوده که مثل سردار همه عشق و همه ی آرزوش رسیدن به اوناست..
چه بوی خدا رو استشمام کردیم از اربا اربا شدنت...
رهبر برای نداشتنت بغض کرد و اشک ریخت...
چقدر رویایی هستی تو سردار...چقدر همه کارهایت را بیست و کامل انجام داده ای...چقدر رنگ و لعاب حضرت عباس داری و چقدر نبودنت سخت است..
حتی الا
پلی استیشن 5 ، نام رسمی کنسول نسل نهمی سونی است که متاسفانه شرکت سونی هنوز تاریخ دقیقی برای انتشار این محصول جدیدش اعلام نکرده اما خبر منتشر شده حاکی از آن است که چیزی تا انتشار نمانده. قیمتش هم هنوز اعلام نشده. 
کنترلرش هم با پیشرفت های چشمگیری روبرو شده.
تا تابستون منتظر بمونید احتمالا تا اون موقع منتشر شده
پس پولاتون رو بذارید تو قلک احتمالا گرونتر از PS4 باشه
دانشجویان گرامی
با سلام
لطفا هر سوال یا مطلبی که در طی هفته با آن مواجه می شوید و امکان منتظر ماندن تا جلسه بعد برای شما وجود ندارد، به صورت :
پست الکترونیکی
یادداشت در شبکه های اجتماعی
پیام کوتاه(اس ام ای)
مطرح بفرمایید.
با توجه به شرایط طی ۴۸ ساعت منتظر پاسخ باشید. در صورتی که قصد تماس تلفنی دارید ،حتما پیش از تماس از طریق پیامک نسبت به زمان مناسب اطلاع حاصل کنید.
متشکرم
دیده اید گاهی انسان، بی هوا، میان زمین و آسمان، انگاری اجل معلق رسیده باشد، دلش می گیرد .... می رود در هم، کِز میکند گوشه ای ؟!!
نمی دانم برایتان اتفاق افتاده است یا نه ... ولی اینجور لحظه ها انگار منتظر می شویم
منتظر می شویم که کسی بیاید و از بی حوصلگی نجاتمان دهد.
 
دوست صاحب نفسی داشتم که می گفت : در عالم هستی ، انسانی هم افق تو هست، که در این لحظات، غمگین است، دلش گرفته است. برای همین هم تو می روی در هم، چون او رفته است در هم. انسان هم افق ...
تازه فهمیدم چقدر در اشتباه بودمهمیشه فکر می کردم تو یک قدم جلوتری
دیروز فهمیدم آن یک قدمی که عقب بودم مانع دیدن آغوش باز و قدم های پیوسته ات بود
الان که با هم در دریای افکار قدم میزنیم رد 9 قدم از تو را جلوتر از خود میبینم
یقین دارم آنقدر صبور نبودی تا منتظر آن یک قدم از سوی من باشی و آن را نیز خودت برداشتی*
+
شب میلاد فکر کردم فقط من دلتنگم
توی معراج به خیال اینکه تنها خواهم بود نشستم اما سرشار از خاطرات شهدا و امام رضا شد در کنار جمع کوچکی که به
سلام
از نت بیزار شدم... دلم می خواست مثل دو سال پیش برم پیش حاج خانوم و ایشون بگه گوشیت رو‌ بزار پیش من و‌ برو! 
اما دلم اینجوری هم نمیخواد! دلم می خواد که خودم با دست خودم بگذارمش کنار! باید زودتر این‌ کار رو بکنم تا بیش از این تباه نشدم! 
تا بیش از این هر چه کشته ام نسوزوندم و به خاک سیاه ننشستم! 
آدم انقدر سست عنصر، نوبره! 
حالم از خودم و این همه سستی ام بهم می خوره! چقدر راحت شیطون رو کنارم میبینم و همچنان می تازم!
نمی دونم منتظر کدوم معجزه نشست
 عبارتها و جمله ها در انگلیسی پرکاربرد \
11 dollarsیازده دلار52 centsپنجاه و دو سنتA fewیک کمی(قابل شمارش)A littleیک کمی (غیر قابل شمارش)Call the policeپلیس خبر کنید/ زنگ بزنید به پلیسDid your wife like California?آیا همسر شما کالیفرنیا را دوست دارد؟Do you have any coffee?آیا (هیچ) قهوه(ایی) دارید؟Do you have anything cheaper?آیا چیزی ارزان تر دارید؟Do you take credit cards?آیا شما کارت های اعتباری می پذیرید؟How are you paying?شما چگونه پرداخت می کنید؟How many people are there in New York?چقدر مردم در نیویورک هستند/ جمعیتش چقدر است
مدتی هست پرتو های خورشید به خواب رفتند و ماه آسمان را با حضورش خوشحال خواهد کرد. درخت به دنبال پا دیگری برای رفتن است ، شنزار برای نسیم آواز می خواند و چقدر تنهاست صخره... .
برگ ها به قطره های کشیده شده باران لبخند می زنند و چقدر زمان گذشته از خوابی که لاکپشت در لاک خود آغاز کرده بود، رود مثل همیشه پیش می رود و چقدر تنهاست تپه... .
ابرهای خشمگین امشب تمام ستاره های مظلوم را بلعیده اند، اما جغد پیر بر لب لانه اش امیدوارانه خیره شده است، شلاق های آسم
یه چند مدتی هست شروع کردم ایمیل میزنم به اساتید اقصی نقاط جهان، بلکه خدا یه دری، دریچه ای، چیزی باز بشه بتونم یه تغییر اساسی تو زندگیم ایجاد کنم
لحظه ای که میخوام دکمه ی send رو بزنم یه مکث میکنم و یه بسم الله میگم و ثانیه ای از خدا کمک میخوام که بشه.
کاش میشد شب بخوابم صبح پاشم ببینم پذیرش گرفتم و همه ی مدارکم هم کامله فقط مونده چمدون بپیچم. اونقدری که منتظر این لحظه م تا حالا منتظر هیچ کسی و هیچ چیزی نبوده م تو زندگیم....
ﻣﻨﺘﻈﺮ " ﺑﺎﺵ ، ﺍﻣﺎ " معطل " ﻧﺒﺎﺵ !
 " ﺗﺄﻣﻞ " ﻦ ، ﺍﻣﺎ " توقف " ﻧﻦ !
" ﺻﺒﻮﺭ " ﺑﺎﺵ ، ﺍﻣﺎ " ﺑ ﺧﺎﻝ " ﻧﺒﺎﺵ ! 
" قاطع " ﺑﺎﺵ ، ﺍﻣﺎ " ﻟﺠﺒﺎﺯ " ﻧﺒﺎﺵ ! 
" ﺳﺎﺩﻩ " ﺑﺎﺵ ، ﺍﻣﺎ " ﺳﺎﺩﻩ ﻟﻮﺡ " ﻧﺒﺎﺵ ! 
" صریح" ﺑﺎﺵ ، ﺍﻣﺎ " ﺴﺘﺎﺥ " ﻧﺒﺎﺵ ! 
" ﺷﺘﺎﺏ " ﻦ ، ﺍﻣﺎ " ﺷﺘﺎﺑﺰﺩﻩ " 
ﻋﻤﻞ ﻧﻦ ! ﺑﻮ " ﺁﺭﻩ " ، ﺍﻣﺎ ﻧﻮ "ﺣﺘﻤﺎ ! 
" ﺑﻮ " ﻧﻪ " ، ﺍﻣﺎ ﻧﻮ " ﻫﺮﺰ ! "

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها